قلب من بیمار و چشمم خونچکان و لب خموش
جاده دیگر بریزم ای نگار می فروش
کی کفاف مستی ما هیدهد این جامها
چون دلم از آتش غم هر زمان دارد خروش
زاهد فرزانه امشب داده این پندم چنین
یا به دیری معتکف شو یا که جام می بنوش
از سر شب طاعف روی بت کویش شدم
تا که از محراب دیر این ناله ام آمد بگوش
دم غنیمت دار و بیهوده مکش بار گران
شیره جان از دو چشم و قلب خونبارت مدوش
رنج خود در نه به کنج ساکت میخانه ای
از نشاط و شادی و رامش دلت آور به جوش
شعر
عمرم گذشت و روی ترا بنده ام کنون
ای بی وفا سنم مکشم در ره جنون
هر آنچه بود و رفت مرا دیگرم بس است
چشمم چشیده اشک و دلم را گرفته خون